زندگی پس از زندگی

برای تمرین نویسندگی

زندگی پس از زندگی

من بابابزرگ مامانبزرگ ندارم. دلم همیشه مامانبزرگ می خواد. وقتی مردم از مهربونی مامانبزرگشون میگن، وقتی باهاش عکس می گیرن و تو توییتر می ذارن، وقتی به شوخی میگن مامان بزرگشون خیلی به خوراکشون اهمیت میده و از خونه ش که میان چند کیلو به وزنشون اضافه شده. وقتی خارجیا چالش درست میکنن از چهار نسل زن توی خونه شون و دونه دونه مامانشونو صدا می زنن تا به مامان بزرگ یا مامان مامان بزرگ برسه. وقتی میگن میرن خونه ی مامان بزرگشون....

تو خیابون که پیرزن می بینم دلم از دور قنج میره. دلم می خواد برم باهاشون حرف بزنم و قربون صدقه شون برم ولی خجالت می کشم. یه وقتایی می ترسم حوصله نداشته باشن یه غریبه بیاد باهاشون حرف بزنه. به علاوه، چون غریبه ن نمی دونم چی بهشون بگم، از چی ازشون بپرسم. همیشه با حسرت از دور نگاهشون می کنم و فکر میکنم اگه این آدم مامان بزرگ من بود چی میشد؟ وقتی با مامانم تو یه مراسم مراسم مذهبی شرکت میکنیم و نزدیکمون یه خانم پیر میشینه همیشه فکر میکنم چی میشد اگه من و مامان و «مامانبزرگ» باهم میومدیم اینجا؟

یه بار به همه ترس و خجالتام غلبه کردم و تو شمال به یه خانم پیر گفتم چقد شما قشنگی. لبخند زد و با لهجه گیلکیش گفت تو قشنگ تری دخترم. گل از گلم شکفت و تا وقتی برم خونه به قول این خارجیا تو دلم پروانه ها بال بال می زدن.

بابابزرگم همین طور. تقریبا 7 ساله دیگه بابابزرگ ندارم. وقتی فوت شد حالم تا دو سه سال خیلی بد بود. منی که اینقدر نسبت به پیرزنها خجالتیم دیگه ببینین نسبت به پیرمردها چجوریم، ولی بعضی هاشون بامزه ن. من نسبت به افراد سالمند اینطوری نبودم بعد از فوت بابابزرگم اینجوری شدم. مامان بزرگ یعنی همسر پدربزرگم شیش سال قبل تولد من فوت شد. اونا 7 تا بچه داشتن و تا چهار پنج سال بعد فوت مامانبزرگ دیگه کوچیکترینشون هم ازدواج کرده بودن و هرکدوم تو شهرای متفاوتی زندگی میکردن. یکی رشت یکی زاهدان یکی مشهد یکی تهران و ... بابابزرگم خیلی تنها شده بود و دوباره ازدواج کرد.همه این اتفاقا قبل تولد من افتاد.

همیشه می شنیدم که اطرافیان به همسر دوم بابابزرگم می گفتن حاج خانوم. تو ذهن منم حاج خانوم جا افتاده ولی من در زبان نمی تونستم چیزی جز مامانبزرگ صداش کنم. یه خانم پیر گوگولی و ریزه میزه که از ازدواج قبلیش فرزندی نداشت و شوهرشم احتمالا فوت کرده بود، و بعد زن بابابزرگ من شده بود

هنوزم وقتی خبر فوت یه پیرمرد رو می شنوم دلم می شکنه. من ادمای سیاسی رو زیاد نمی شناسم کلا خیلی اهل سیاست نیستم ولی یادمه حتی بعد فوت آقای رفسنجانی هم؛ من همه ش فکر به نوه ی کوچیکش فکر میکردم. فکر می کردم اگه نوه ی کوچیک داشته باشه الان حالش چطوره؟ به هر حال اونم خوب یا بد، بابابزرگ کسی بوده. حنی وقتی سردار سلیمانی هم شهید شد به همین فکر می کردم، البته فکر کنم بچه های سردار هنوز جوون تر از اونی باشن که نوه داشته باشه. حتی زندگی پس از زندگی دیشب، که من کامل ندیدمش اما از مامانم شنیدم آقاهه گفت فقط برای این انتخاب کرذم برگردم که با تنها نوه م بازی کنم؛ و منی که بعد شنیدن این جمله اشک تو چشام جمع شد و با بغض غذارو فرو می دادم.

تو یه آهنگ خواننده می گفت وقتی دوستت عزیزترینشو از دست میده تو شاید کنارش بمونی و بهش دلداری بدی آرومش کنی، اما هیچوقت نمی فهمی چی می کشه، تو هیچوقت اون کسی نخواهی بود که دچار کم خوابی میشه؛ تا وقتی که برای خودت هم پیش بیاد. من این موضوع رو درک کردم، و فکر می کنم اینکه یاد بازمانده های اون فرد سالمند میفتم بخاطر اینه که خودم سوگ شدیدی رو پشت سر گذاشتم و هنوزم عوارضش باهامه.

توی قسمت پنجم هری پاتر، یه موجودات تخیلی ای بودن که فقط هری پاتر و لونا لاوگود می دیدنش و هرماینی و رون نمی دیدنش. وقتی هری علت رو جویا شد، لونا گفت چون ما مرگ رو درک کردیم و اونا نکردن. فکر کنم اگه تو دنیای هری پاتر بودم اون موجود رو می دیدم. :)

سرتون رو درد نمیارم، ببخشید که یکم غم انگیز بود ولی من تو غم انگیز نوشتن راحت ترم! امیدوارم خدا عزیزاتونو براتون نگه داره و عزیزای از دست رفته تون رو رحمت کنه. منم تموم کردن متنام برام یکم سخته :) راستی سیزده به درتون پس پس مبارک و شبتون بخیر❤

 
پ.ن: این هم متن اون یکی وبلاگم بود

 
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بلاگ 9 ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.