آرشیو فروردین ماه 1402

برای تمرین نویسندگی

سلام

سلام.

من زهرام. دانشجوی ادبیات فارسی و اینجا رو ساختم که تمرین نویسندگی کنم.

حدودا ده روز پیش تو بلاگفا وبلاگ ساختم و نمی دونم چرا اونجا اینقدر کنده؟ به سختی پنل کاربریم بالا میومد اولش اینجوری نبود ولی هرچی گذشت بدتر شد :(

دیگه دیدم اینجوریه اومدم وبلاگ جدید زدم. یکم کارم عجولانه به نظر میاد ولی خب چه میشه کرد؟ شاید اگه بلاگفا بچه خوبی بشه دوباره برگردم ولی فعلا که اینجام :دی

راستشو بخواین الان زیاد حس خوبی ندارم. ده روز پیش که داشتم اون وبلاگمو می زدم خیلی خوشحال بودم ولی الان احساس مهاجرت بهم دست داده. من بچه هم بودم وبلاگ می نوشتم و از بچگی با محیط بلاگفا آشنا بودم ولی با پلتفرم های وبلاگ نویسی دیگه غریبه م. :(( ولی اشکال نداره عادت میکنم. آدمیزاد به همه چی عادت می کنه :))

زیاد پرحرفی نمی کنم. اومدم اینجا که بنویسم. به وبلاگم خوش اومدین امیدوارم از نوشته هام خوشتون بیاد❤

پ.ن: چون قراره پست ثابت باشه بعدها که عادت کردم این پست رو ادیت میکنم 

زندگی پس از زندگی

من بابابزرگ مامانبزرگ ندارم. دلم همیشه مامانبزرگ می خواد. وقتی مردم از مهربونی مامانبزرگشون میگن، وقتی باهاش عکس می گیرن و تو توییتر می ذارن، وقتی به شوخی میگن مامان بزرگشون خیلی به خوراکشون اهمیت میده و از خونه ش که میان چند کیلو به وزنشون اضافه شده. وقتی خارجیا چالش درست میکنن از چهار نسل زن توی خونه شون و دونه دونه مامانشونو صدا می زنن تا به مامان بزرگ یا مامان مامان بزرگ برسه. وقتی میگن میرن خونه ی مامان بزرگشون....

تو خیابون که پیرزن می بینم دلم از دور قنج میره. دلم می خواد برم باهاشون حرف بزنم و قربون صدقه شون برم ولی خجالت می کشم. یه وقتایی می ترسم حوصله نداشته باشن یه غریبه بیاد باهاشون حرف بزنه. به علاوه، چون غریبه ن نمی دونم چی بهشون بگم، از چی ازشون بپرسم. همیشه با حسرت از دور نگاهشون می کنم و فکر میکنم اگه این آدم مامان بزرگ من بود چی میشد؟ وقتی با مامانم تو یه مراسم مراسم مذهبی شرکت میکنیم و نزدیکمون یه خانم پیر میشینه همیشه فکر میکنم چی میشد اگه من و مامان و «مامانبزرگ» باهم میومدیم اینجا؟

یه بار به همه ترس و خجالتام غلبه کردم و تو شمال به یه خانم پیر گفتم چقد شما قشنگی. لبخند زد و با لهجه گیلکیش گفت تو قشنگ تری دخترم. گل از گلم شکفت و تا وقتی برم خونه به قول این خارجیا تو دلم پروانه ها بال بال می زدن.

بابابزرگم همین طور. تقریبا 7 ساله دیگه بابابزرگ ندارم. وقتی فوت شد حالم تا دو سه سال خیلی بد بود. منی که اینقدر نسبت به پیرزنها خجالتیم دیگه ببینین نسبت به پیرمردها چجوریم، ولی بعضی هاشون بامزه ن. من نسبت به افراد سالمند اینطوری نبودم بعد از فوت بابابزرگم اینجوری شدم. مامان بزرگ یعنی همسر پدربزرگم شیش سال قبل تولد من فوت شد. اونا 7 تا بچه داشتن و تا چهار پنج سال بعد فوت مامانبزرگ دیگه کوچیکترینشون هم ازدواج کرده بودن و هرکدوم تو شهرای متفاوتی زندگی میکردن. یکی رشت یکی زاهدان یکی مشهد یکی تهران و ... بابابزرگم خیلی تنها شده بود و دوباره ازدواج کرد.همه این اتفاقا قبل تولد من افتاد.

همیشه می شنیدم که اطرافیان به همسر دوم بابابزرگم می گفتن حاج خانوم. تو ذهن منم حاج خانوم جا افتاده ولی من در زبان نمی تونستم چیزی جز مامانبزرگ صداش کنم. یه خانم پیر گوگولی و ریزه میزه که از ازدواج قبلیش فرزندی نداشت و شوهرشم احتمالا فوت کرده بود، و بعد زن بابابزرگ من شده بود

هنوزم وقتی خبر فوت یه پیرمرد رو می شنوم دلم می شکنه. من ادمای سیاسی رو زیاد نمی شناسم کلا خیلی اهل سیاست نیستم ولی یادمه حتی بعد فوت آقای رفسنجانی هم؛ من همه ش فکر به نوه ی کوچیکش فکر میکردم. فکر می کردم اگه نوه ی کوچیک داشته باشه الان حالش چطوره؟ به هر حال اونم خوب یا بد، بابابزرگ کسی بوده. حنی وقتی سردار سلیمانی هم شهید شد به همین فکر می کردم، البته فکر کنم بچه های سردار هنوز جوون تر از اونی باشن که نوه داشته باشه. حتی زندگی پس از زندگی دیشب، که من کامل ندیدمش اما از مامانم شنیدم آقاهه گفت فقط برای این انتخاب کرذم برگردم که با تنها نوه م بازی کنم؛ و منی که بعد شنیدن این جمله اشک تو چشام جمع شد و با بغض غذارو فرو می دادم.

تو یه آهنگ خواننده می گفت وقتی دوستت عزیزترینشو از دست میده تو شاید کنارش بمونی و بهش دلداری بدی آرومش کنی، اما هیچوقت نمی فهمی چی می کشه، تو هیچوقت اون کسی نخواهی بود که دچار کم خوابی میشه؛ تا وقتی که برای خودت هم پیش بیاد. من این موضوع رو درک کردم، و فکر می کنم اینکه یاد بازمانده های اون فرد سالمند میفتم بخاطر اینه که خودم سوگ شدیدی رو پشت سر گذاشتم و هنوزم عوارضش باهامه.

توی قسمت پنجم هری پاتر، یه موجودات تخیلی ای بودن که فقط هری پاتر و لونا لاوگود می دیدنش و هرماینی و رون نمی دیدنش. وقتی هری علت رو جویا شد، لونا گفت چون ما مرگ رو درک کردیم و اونا نکردن. فکر کنم اگه تو دنیای هری پاتر بودم اون موجود رو می دیدم. :)

سرتون رو درد نمیارم، ببخشید که یکم غم انگیز بود ولی من تو غم انگیز نوشتن راحت ترم! امیدوارم خدا عزیزاتونو براتون نگه داره و عزیزای از دست رفته تون رو رحمت کنه. منم تموم کردن متنام برام یکم سخته :) راستی سیزده به درتون پس پس مبارک و شبتون بخیر❤

 
پ.ن: این هم متن اون یکی وبلاگم بود

 

تنها عید دیدنی سال 1402!

ما با خاله ام رابطه نزدیکی داریم. خاله یک دختر و دو پسر دارد که تقریبا همسن و سال من هستند و اگرچه بیشتر اوقات از خانه ای به خانه ی دیگری میرویم، اما در خانه خوش میگذرانیم. این روزها اما به دلایل عدیده - که یکیشان رفتن من به خوابگاه است- کمتر به خاله و بچه هایش سر میزنم. دو روز پیش برای عید دیدنی و افطاری به خانه شان رفتیم. هرچند که آنقدر با هم صمیمی هستیم که به آن دورهمی بگویم بهتر است تا عید دیدنی!

بگذریم. زنگ زدیم. در را باز کردند. ظبق معمول همیشه با سلام و خنده و احوال پرسی شروع کردیم. دعوتمان کردند به پذیرایی خانه، نشستیم و گپ زدن ها با موضوع سفر نوروزی شش روزه شان شروع شد. دخترخاله با آب و تاب از نجربه سفر با تور گردشگری تعریف میکرد و ما هیجان زده تر میشدیم. سفرشان به خراسان بود و هم کویر و دره کال جنی را دیدند هم مشهد و اقامتگاهی در طبس. دخترخاله عکسهای قشنگی گرفته بود و به ما نشان میداد و همزمان تعریف میکرد :(( اینجا س. دل درد گرفت و رو یکی از صخره ها با بابا نشست و من و مامان رفتیم تو دل دره. آبش تا زیر زانومون میومد!)) یا :(( شنهای کویر خیلی نرم بودن و برعکس شنهای ساحل که مرطوبن خیلی زود از رو لباس و بدن آدم پاک میشن)) گویا در طبس هوا خیلی خوب بود، با اینکه ظاهر کویری و آن آفتاب تندی که در عکسها افتاده بود گواه آن میداد که هوا کله پزان باشد! اما دخترخاله گفت هوا خیلی خوب بود، من هم به قول ریچل در سریال فرندز خیلی برایشان خوشحال بودم و اصلا حسودی ام نمیشد!

تا افطار هنوز خیلی مانده بود و ما یک عالمه حرف برای گفتن داشتیم. از هر دری سخنی گفتیم، فلسفی، دینی، خاطره، خوابگاه، خوابهای خنده دار من، درونگرایی، آداب و مهارت اجتماعی، تازه در آخر مثل برنامه ی کتاب باز به معرفی کتاب هم رسیدیم! شاید فکر کنید صرفا نشستن و حرف زدن در خانه که خوش گذرانی نشد! اما برای من که هم دلتنگ بودم هم نیازمند اطلاعات جدید و جالب هستم همان صرفا حرف زدن برایم ماجراجویی حساب میشود و از آن لذت میبرم. لازم به ذکر است که ما خانوادگی درونگرا هستیم و به این شیوه خوش گذرانی عادت داریم.

به زودی لحظه ی افطار فرارسید و سفره چیدیم. یک ویزگی مشهود در خاله به عنوان عضوی از خانواده این است که همیشه در خانه ش خوراکی های سالم و طبیعی پیدا میشود. من باب همین قضیه آن شب برای اولین بار حلوای هویج خاله پز و سرشیر و عسل خوردم. برایم یادآوری شد که دو تغییر بزرگ داشته ام:

1-دیگر مثل گذشته ها از کار خانه فرار نمیکردم. منی که همیشه به اجبار برای سفره گذاشتن کمک میکردم حالا به اختیار خودم این کار را کردم. به اختیار خودم سبزی پاک کردم و ظرف های افطار را شستم. چون دیگر نمی خواهم آدم غیراجتماعی و مسئولیت ناپذیری به نظر بیایم.( البته بماند که ما با خاله اینها بیشتر از آنکه اینطور فکر کنند صمیمی ایم)

2- قبلا از خوراکی های طبیعی مخصوصا شیرینیجات هایش متنفر بودم، اما الان بدم نمی آید امتحانی بکنم. از بچگی از سرشیر و کارتون تن تن بدم می آمد آنقدر که چون اسم سرشیر را نمیدانستم به آن میگفتم تن تن! اما الان به نظرم فقط نسخه ی ساده تری از خامه است و دیگر گاردی ندارم.

خوراکی ها به همینجا ختم نشد و در ادامه شامی و آجیل خوردیم(شامی نوعی کوکوی گیلانیست که با نخود و گوشت و سیب زمینی درست میشود) پیتزا هم درست کردیم. پر ملات و بزرگ بود و ما را تا مرز ترکاندن رساند! درست کردن پیتزا طولانی و کمی خسته کننده بود چون فقط یک فر کوچک داشتیم و شش نفر آدم! ولی ارزشش را داشت، البته هنگام درست کردن پیتزا من و پسرخاله با سوسیس ها یک دلی از عزا درآوردیم.

چیزی که این دفعه من بیش از پیش به آن دقت کردم این بود که خاله اینها یک عالمه کتاب دارند. از کتاب های حقوقی بگیر تا مذهبی و تاریخی و رمان های کودک و نوجوان و بزرگسال و حتی بعضی کتاب هایی که در اینستاگرام تبلیغش را زیاد میبینم. تاریخ ده هزار ساله ایران، جهانگشای جوینی، مثنوی معنوی، کتابهای زبان اصلی مخصوصا هشت جلدی هری پاتر، کتابهای آیت الله مطهری و رمان ها بیش تر از همه کتابها توجهم را جلب کردند. با اینکه چند سال است در کتاب خواندن تنبل شده ام اما دلم میخواست تک تک آنها را قرض بگیرم و بخوانمشان. جدیدا به تاریخ و فلسفه علاقه مند شده ام و در عین حال روحیات کودکانه هنوز در من زنده است و کتابخانه خاله اینها بهشتی بود برای من :)) حیف که فقط خواندن یکی از آنها برای من تا ابد طول میکشد.

آن شب گپ زدن ها تا پاسی از شب ادامه داشت تا اینکه ساعت دوازده شب رضایت دادیم با دیدن فیلمی ختم جلسه را اعلام کنیم! چالش جدید این بود که ما در انتخاب فیلم زیادی وسواس داریم و این هم یک ساعتی طول کشید؛ که البته هم فال بود و هم تماشا چون خلاصه فیلمها را مسخره کردیم و یک عالمه خندیدیم. بالاخره به فیلم حضرت موسی محصول 1956 رضایت دادیم و نشستیم به تماشا. در حین فیلم در حالی که هرکس با بالش و پتویی گوشه ای دراز کشیده بود فیلم را نگاه نکردیم و فقط به سانسورهای بیخودش و اینکه سر زنها حتی پیرهایشان را از تن جدا میکنند غر زدیم و مسخره اش کردیم. آخر سر که دیدیم اینجوری نمیشود و داریم از بی خوابی تلفات میدهیم قید فیلم را زدیم و با یک شب بخیر همدیگر را خوشحال کرده و رفتیم خوابیدیم. که البته اینجا دیگر دو ساعتی به نماز صبح مانده بود.

هنگام خواب اتفاق ناخوشایندی افتاد. دیسک گردن مامان عود کرد و درد گرفت. طفلک از درد نمیتوانست بخوابد. من هم که در اتاق کنارش بودم دلم برایش میسوخت و کاری از دستم برنمی آمد. کمی ماساژش دادم و قرص مسکن به او دادم اما فایده ای نداشت. دیگر داشت گریه ام میگرفت که خاله وارد اتاق شد. اول نمیخواستیم خاله بفهمد اما چند دقیقه مانده به اذان بود و خاله برایمان آب آورده بود و فهمید. خاله برای مامان بالش نرمی که همیشه به او میداد آورد و گردنش را با روغن سیاه دانه ماساژ داد و دردش کمی بهتر شد. من که از خستگی این صحنه ها را در حالت نیمه هشیار میدیدم با فهمیدن کمتر شدن درد مامان راحت تر خوابیدم. آنجا بار دیگر از نداشتن خواهر بزرگتر ناراحت نشدم! :)) مامان همیشه میگوید خاله بزرگه مثل مامان همه ی ماست.

 

پ.ن: این تمرین خاطره نویسی بود که باید با زبان معیار مینوشتیمش!

پ.ن2: این متن اون وبلاگم بود که دلم نمیومد همینجوری متروک رهاش کنم. وبلاگ نازنینم cry