تنها عید دیدنی سال 1402!

برای تمرین نویسندگی

تنها عید دیدنی سال 1402!

ما با خاله ام رابطه نزدیکی داریم. خاله یک دختر و دو پسر دارد که تقریبا همسن و سال من هستند و اگرچه بیشتر اوقات از خانه ای به خانه ی دیگری میرویم، اما در خانه خوش میگذرانیم. این روزها اما به دلایل عدیده - که یکیشان رفتن من به خوابگاه است- کمتر به خاله و بچه هایش سر میزنم. دو روز پیش برای عید دیدنی و افطاری به خانه شان رفتیم. هرچند که آنقدر با هم صمیمی هستیم که به آن دورهمی بگویم بهتر است تا عید دیدنی!

بگذریم. زنگ زدیم. در را باز کردند. ظبق معمول همیشه با سلام و خنده و احوال پرسی شروع کردیم. دعوتمان کردند به پذیرایی خانه، نشستیم و گپ زدن ها با موضوع سفر نوروزی شش روزه شان شروع شد. دخترخاله با آب و تاب از نجربه سفر با تور گردشگری تعریف میکرد و ما هیجان زده تر میشدیم. سفرشان به خراسان بود و هم کویر و دره کال جنی را دیدند هم مشهد و اقامتگاهی در طبس. دخترخاله عکسهای قشنگی گرفته بود و به ما نشان میداد و همزمان تعریف میکرد :(( اینجا س. دل درد گرفت و رو یکی از صخره ها با بابا نشست و من و مامان رفتیم تو دل دره. آبش تا زیر زانومون میومد!)) یا :(( شنهای کویر خیلی نرم بودن و برعکس شنهای ساحل که مرطوبن خیلی زود از رو لباس و بدن آدم پاک میشن)) گویا در طبس هوا خیلی خوب بود، با اینکه ظاهر کویری و آن آفتاب تندی که در عکسها افتاده بود گواه آن میداد که هوا کله پزان باشد! اما دخترخاله گفت هوا خیلی خوب بود، من هم به قول ریچل در سریال فرندز خیلی برایشان خوشحال بودم و اصلا حسودی ام نمیشد!

تا افطار هنوز خیلی مانده بود و ما یک عالمه حرف برای گفتن داشتیم. از هر دری سخنی گفتیم، فلسفی، دینی، خاطره، خوابگاه، خوابهای خنده دار من، درونگرایی، آداب و مهارت اجتماعی، تازه در آخر مثل برنامه ی کتاب باز به معرفی کتاب هم رسیدیم! شاید فکر کنید صرفا نشستن و حرف زدن در خانه که خوش گذرانی نشد! اما برای من که هم دلتنگ بودم هم نیازمند اطلاعات جدید و جالب هستم همان صرفا حرف زدن برایم ماجراجویی حساب میشود و از آن لذت میبرم. لازم به ذکر است که ما خانوادگی درونگرا هستیم و به این شیوه خوش گذرانی عادت داریم.

به زودی لحظه ی افطار فرارسید و سفره چیدیم. یک ویزگی مشهود در خاله به عنوان عضوی از خانواده این است که همیشه در خانه ش خوراکی های سالم و طبیعی پیدا میشود. من باب همین قضیه آن شب برای اولین بار حلوای هویج خاله پز و سرشیر و عسل خوردم. برایم یادآوری شد که دو تغییر بزرگ داشته ام:

1-دیگر مثل گذشته ها از کار خانه فرار نمیکردم. منی که همیشه به اجبار برای سفره گذاشتن کمک میکردم حالا به اختیار خودم این کار را کردم. به اختیار خودم سبزی پاک کردم و ظرف های افطار را شستم. چون دیگر نمی خواهم آدم غیراجتماعی و مسئولیت ناپذیری به نظر بیایم.( البته بماند که ما با خاله اینها بیشتر از آنکه اینطور فکر کنند صمیمی ایم)

2- قبلا از خوراکی های طبیعی مخصوصا شیرینیجات هایش متنفر بودم، اما الان بدم نمی آید امتحانی بکنم. از بچگی از سرشیر و کارتون تن تن بدم می آمد آنقدر که چون اسم سرشیر را نمیدانستم به آن میگفتم تن تن! اما الان به نظرم فقط نسخه ی ساده تری از خامه است و دیگر گاردی ندارم.

خوراکی ها به همینجا ختم نشد و در ادامه شامی و آجیل خوردیم(شامی نوعی کوکوی گیلانیست که با نخود و گوشت و سیب زمینی درست میشود) پیتزا هم درست کردیم. پر ملات و بزرگ بود و ما را تا مرز ترکاندن رساند! درست کردن پیتزا طولانی و کمی خسته کننده بود چون فقط یک فر کوچک داشتیم و شش نفر آدم! ولی ارزشش را داشت، البته هنگام درست کردن پیتزا من و پسرخاله با سوسیس ها یک دلی از عزا درآوردیم.

چیزی که این دفعه من بیش از پیش به آن دقت کردم این بود که خاله اینها یک عالمه کتاب دارند. از کتاب های حقوقی بگیر تا مذهبی و تاریخی و رمان های کودک و نوجوان و بزرگسال و حتی بعضی کتاب هایی که در اینستاگرام تبلیغش را زیاد میبینم. تاریخ ده هزار ساله ایران، جهانگشای جوینی، مثنوی معنوی، کتابهای زبان اصلی مخصوصا هشت جلدی هری پاتر، کتابهای آیت الله مطهری و رمان ها بیش تر از همه کتابها توجهم را جلب کردند. با اینکه چند سال است در کتاب خواندن تنبل شده ام اما دلم میخواست تک تک آنها را قرض بگیرم و بخوانمشان. جدیدا به تاریخ و فلسفه علاقه مند شده ام و در عین حال روحیات کودکانه هنوز در من زنده است و کتابخانه خاله اینها بهشتی بود برای من :)) حیف که فقط خواندن یکی از آنها برای من تا ابد طول میکشد.

آن شب گپ زدن ها تا پاسی از شب ادامه داشت تا اینکه ساعت دوازده شب رضایت دادیم با دیدن فیلمی ختم جلسه را اعلام کنیم! چالش جدید این بود که ما در انتخاب فیلم زیادی وسواس داریم و این هم یک ساعتی طول کشید؛ که البته هم فال بود و هم تماشا چون خلاصه فیلمها را مسخره کردیم و یک عالمه خندیدیم. بالاخره به فیلم حضرت موسی محصول 1956 رضایت دادیم و نشستیم به تماشا. در حین فیلم در حالی که هرکس با بالش و پتویی گوشه ای دراز کشیده بود فیلم را نگاه نکردیم و فقط به سانسورهای بیخودش و اینکه سر زنها حتی پیرهایشان را از تن جدا میکنند غر زدیم و مسخره اش کردیم. آخر سر که دیدیم اینجوری نمیشود و داریم از بی خوابی تلفات میدهیم قید فیلم را زدیم و با یک شب بخیر همدیگر را خوشحال کرده و رفتیم خوابیدیم. که البته اینجا دیگر دو ساعتی به نماز صبح مانده بود.

هنگام خواب اتفاق ناخوشایندی افتاد. دیسک گردن مامان عود کرد و درد گرفت. طفلک از درد نمیتوانست بخوابد. من هم که در اتاق کنارش بودم دلم برایش میسوخت و کاری از دستم برنمی آمد. کمی ماساژش دادم و قرص مسکن به او دادم اما فایده ای نداشت. دیگر داشت گریه ام میگرفت که خاله وارد اتاق شد. اول نمیخواستیم خاله بفهمد اما چند دقیقه مانده به اذان بود و خاله برایمان آب آورده بود و فهمید. خاله برای مامان بالش نرمی که همیشه به او میداد آورد و گردنش را با روغن سیاه دانه ماساژ داد و دردش کمی بهتر شد. من که از خستگی این صحنه ها را در حالت نیمه هشیار میدیدم با فهمیدن کمتر شدن درد مامان راحت تر خوابیدم. آنجا بار دیگر از نداشتن خواهر بزرگتر ناراحت نشدم! :)) مامان همیشه میگوید خاله بزرگه مثل مامان همه ی ماست.

 

پ.ن: این تمرین خاطره نویسی بود که باید با زبان معیار مینوشتیمش!

پ.ن2: این متن اون وبلاگم بود که دلم نمیومد همینجوری متروک رهاش کنم. وبلاگ نازنینم cry

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بلاگ 9 ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.